به کلينيک خدا رفتم تا چکاپ هميشگي ام را انجام دهم، فهميدم که
بيمارم ..........
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پايين آمده.
زماني که دماي بدنم را سنجيد، دماسنج 40 درجه اضطراب
نشان داد.
آزمايش ضربان قلب نشان داد که به چندين گذرگاه عشق نياز
دارم، تنهايي سرخرگهايم را مسدود کرده بود ...
وآنها ديگر نمي توانستند به قلب خالي ام خون برسانند.
به بخش ارتوپد رفتم چون ديگر نمي توانستم با دوستانم باشم و
آنها را در آغوش بگيرم.
براثرحسادت زمين خورده بودم وچندين شکستگي پيدا کرده بودم
فهميدم که مشکل نزديک بيني هم دارم، چون نمي توانستم ديدم را
ازاشتباهات اطرافيانم فراتر ببرم.
زماني که از مشکل شنوايي ام شکايت کردم معلوم شد که مدتي
است که صداي خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن
مي گويد نمي شنوم ...!
خداي مهربانم براي همه اين مشکلات به من مشاوره رايگان داد.
به شکرانه اش تصميم گرفتم از اين پس تنها از داروهايي که
در کلمات راستينش برايم تجويز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح يک ليوان قدرداني بنوشم .
قبل از رفتم به محل کار يک قاشق آرامش بخورم.
هر ساعت يک کپسول صبر، يک فنجان برادري و يک ليوان
فروتني بنوشم.
زماني که به خانه برميگردم به مقدار کافي عشق بنوشم .
وزمانيکه به بسترمي روم دوعددقرص وجدان آسوده مصرف کنم |